«سمانه» – داستانی کوتاه از یک واقعیت بزرگ در همین نزدیکی

داستان کوتاه «سمانه» – داستانی کوتاه از یک واقعیت بزرگ در همین نزدیکی…

Samaneh

              

«سمانه»

 

ساعت تازه داشت اوایل صبح رو سپری می کرد.

 

سمانه با سرعت و ترس زیاد طول خیابون رو دوید و رفت داخل اولین کوچه ی منتهی به مدرسه. انگار می خواست برای پنهان شدن از چشم کسی به کوچه پناه ببرد!

 

میترا و مریم که توی کوچه بودند از دیدن ناگهانی سمانه در کنارشون تعجب کردن، اما چیزی نپرسیدن و از دیدن سمانه خوشحال بودن و مشغول حرف زدن و شوخی کردن با اون شدن….

 

سمانه دختری ۱۲ ساله بود. با صورتی کشیده و چهره ای معصوم…. نگاه متفاوتی داشت و انگار دوست داشت همیشه در تنهایی با خودش روزگار سپری کند. اما بسیاری از اطرافیانش، اونو دوست داشتند و بهش احترام می گذاشتند.

 

کوچه پس کوچه های منتهی به مدرسه به پایان رسید. سمانه به همراه دوستاش وارد مدرسه شدن.

 

زنگ اول ریاضی بود و معلم درس داد. زنگ دوم فارسی بود و معلم درس داد و زنگ سوم…..

 

خانم احمدی معلم ریاضی با حالی عجیب وارد اتاق مدیر شد. انگار چیزی شدیداً اونو نگران کرده…

 

– سلام خانم مدیر.

– سلام خانم احمدی. چی شده….؟! چرا نگرانی؟؟!

– خانم مدیر، گوشیم….!

– گوشیت چی….؟!

– گوشیم گم شده. نمی دونم کجا گذاشتمش… فکر کنم یکی از بچه ها اونو ازم دزدیده باشه….

– نگران نباش. یه کم فکر کن شاید یادت بیاد کجا گذاشتیش.

– نه. من مطمئنم باید دست بچه ها باشه. کُلی پول بابتش دادم…

– (کمی سکوت می کند) باشه زنگ آخر، قبل از اینکه بچه ها مدرسه رو ترک کنن اونا رو بازرسی می کنیم. ایشالا گوشیت پیدا می شه…. نگران نباش.

 

زنگ آخر زده شد. بچه ها با سر و صدای زیاد سالن رو به سمت حیاط می دویدند. صدای خانم مدیر از پشت بلندگو همه دانش آموزان رو میخکوب کرد:

 

– «گوشی خانم احمدی گم شده. هیچکس حق خروج از مدرسه رو نداره. همه به صف وایسن تا تکلیف گوشی ایشون مشخص بشه»!!

 

ترسی در دل همه بچه ها ایجاد شد. سمانه انگار رنگ در رخسار نداشت. انگار نمی دونست باید کدوم سمت بره. به هر صورتی بود دوستاش رو پیدا کرد و کنارشون وایساد.

 

خانم مدیر اومد جلوی صف و با تُنِ صدای همیشه گی گفت: «مرتب و با نظم جای خودتون وایسید تا موضوع هر چه زودتر حل بشه».

 

خانم احمدی و خانم کرمانی (معلم تاریخ) شروع به وارسی جیب و کیف تک تک دانش آموزان کردند تا شاید گوشی گم شده رو پیدا کنند.

 

هر چه به سمانه نزدیک تر می شدن ترس در چشماش بیشتر رخ نمایان می کرد.

 

مریم رو به سمانه گفت: حالت خوبه سمانه…؟ طوری شده…؟؟

سمانه تنها نگاهی بهش کرد و بعد سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت….

 

خانم کرمانی به سمانه رسید. جیب های سمانه رو خوب وارسی کرد و گفت:

 

– کیفت رو باز کن ببینم!

 

سمانه که رنگ در رخسار نداشت مِن مِن کُنان گفت: خانم اجازه… خانم من کیفم. خانم…

 

خانم کرمانی عصبانی و با صدایی بلند گفت: چیه؟؟؟ گفتم کیفت رو باز کن دیگه….

 

همه به سمت خانم کرمانی و سمانه نگاه کردن. خانم احمدی هم نزدیک تر اومد.

 

– چی شده خانم کرمانی؟

– هیچی. میگم کیفت رو باز کن ببینم…. باز نمی کنه….

– یعنی چی؟ باز کن سمانه جان ببینم.

سمانه دوباره با نگرانی و مِن مِن کُنان گفت: خانم… خانم…! ما… خانم! ما گوشی شما رو برنداشتیم بخدا.

– خوب کیفت رو باز کن ببینیم. بعدش برو.

سمانه با تمام توانی که داشت با صدایی لرزون گفت: باشه خانم. ولی باید کیفم رو توی کلاس ببینید. اینجا نمیشه…!!

خانم کرمانی و خانم احمدی متعجب به هم نگاه کردن و با هم گفتن: چرا…؟

– گفتم خانم…. اینجا نمیشه….!!

 

خانم مدیر به همراه خانم احمدی وارد کلاس شدن. بعدش سمانه در حالی که کیفش رو محکم در بغل گرفته بود با چشمانی نگران وارد کلاس شد.

 

خانم مدیر رو به سمانه گفت: این هم کلاس. حالا هر چی داخل کیفت داری بریز روی میز.

 

سمانه در حالی که سرش پایین بود، شروع به باز کردن کیف کرد. اول تمام دفتر و کتاب های داخل کیف و جامدادیش رو روی میز گذاشت و بعد کیفش رو روی میز گذاشت و با همان حال از میز فاصله گرفت.

 

خانم احمدی جلو اومد و کیف رو برداشت و دست کرد توش تا بهتر وارسی کنه. دستش خورد به یک چیز سفت و محکم، داخلِ یک پلاستیک مشکی….

 

– این دیگه چیه سمانه؟! اَه… چه بوییم میده…!

 

سمانه اشک در چشمانش حلقه زده بود. نگاهش به موزاییک های کف کلاس بود.

 

خانم مدیر که متوجه حال سمانه شده بود، گفت: چی شده سمانه جان؟ چرا جواب نمی دی؟!

 

خانم احمدی پلاستیک رو که باز کرد متوجه شد چند تیکه استخون داخل اون گذاشته شده….

 

سمانه در همین حال که دیگه نمی تونست جلوی اشکاش رو بگیره و سرش همچنان پایین بود، گفت:

– خانم… خانم… خانم! ما گوشی شما را برنداشتیم… الان چند وقته که توی خونمون کسی گوشت نخورده…. امروز که به مدرسه می اومدم…، جلوی قصابی این استخوان ها را که قصاب بیرون انداخته بود، برداشتم. ترسیدم شما بیرون جلوی بچه ها کیفمو باز کنید و بچه ها متوجه این موضوع بشن…. وگرنه بخدا ما گوشی شما رو برنداشتیم خانم….

 

خانم احمدی که با شنیدن حرف های سمانه اشک از چشمانش جاری شده بود، وسایل سمانه رو جمع کرد و داخل کیف گذاشت و اونو به سمانه داد و با چشمانی پر از اشک از کلاس بیرون رفت….

 

داستانی کوتاه از یک واقعیت بزرگ در همین نزدیکی

نویسنده: جواد زمانی بابگهری