در حاشیه جلسه شورای پیشگیری از وقوع جرم زرند

بابام منو از خونه دَرَم کرده

برای بررسی مشکلات و مسائل کودکان کار به جلسه ی شورای پیشگیری از وقوع جرم دادگستری شهرستان زرند دعوت شده بودم.

صدای زرند – سرویس اجتماعی: برای بررسی مشکلات و مسائل کودکان کار به جلسه ی شورای پیشگیری از وقوع جرم دادگستری شهرستان زرند دعوت شده بودم.

البته الان چندین سال هست که در این نشست ها دعوت میشوم و طبیعتا از تاثیرات مصوبات آن و لازم الاجرا بودنشان خبر دارم.

چند دقیقه ای زودتر رسیدم. دم درب ورودی شلوغ بود چند نفری هم که معمولا هر وقت که از پیاده روی جنب دیوار غربی دادگستری عبور می کنم می بینم . انگاری اینها از سر بیکاری اونجا پرسه می زنند تا روزشان را شب کنند و یا عده ای هم از سر کنجکاوی و سرک کشیدن توی زندگی افرادی که به هر دلیلی ساختمان‌ دادگستری را ملجاء خود می پندارند آنجا پلاس می‌شوند.البته تعداد این افراد به تعداد انگشتان یک دست هم نمی رسد حالا یا از سر شانس شان هست که وقتی من وارد دادگستری میشوم آنها هم بطور کاملا تصادفی و اتفاقی آنجا تشریف دارند. ! بماند.

اتاق عریضه نویسی هم تقریبا شلوغ است. داشتم وارد ساختمان میشدم که یک دفعه چشمم به پسر بچه ی لاغر اندام و سبزه رویی افتاد که یک تیشرت آستین کوتاه و یک روشلواری خاکستری پوشیده بود و با چهره ای عبوس و غمزده به طرف اتاق عریضه نویسی می رفت.

حس کنجکاوی ام برانگیخته شد و دنبال سرش وارد اتاق شدم.

پسرک رفت و جلوی یکی که عریضه ها را می نوشت ایستاد و شروع به حرف زدن کرد‌.

به سختی میشد توی اون فضای پر همهمه صدایش رو بشنوم. کمی جلوتر رفتم و حالا می توانستم کمی حرفهایش را بفهمم.

آقا؛ بابام منو از خونه دَرَم کرده(اخراجم کرده).

رفتم پیش آقای قاضی و به من گفت که بیایم پیش شما عریضه ای برایم بنویسید اون آقا گفت به شما بگم که پول عریضه هم خودش میاد و می پردازه.

داستان جالب شد. نه بخاطر دردسرهای پسرک که البته بسیار هم دردناک بود ولی همین که یه قاضی تا این اندازه به فکر کودکان است که حرفهای او را شنیده و خواسته تا یکی برایش عریضه ای بنویسد و خودش هم پول آن را بپردازد. خب طبیعی است که شاید از نظر خوانندگان این مطلب، مبلغ اندکی باشد؛ اما اگر به اصل موضوع دقت کنیم متوجه اهمیت این حرکت می شویم ضمن آنکه گاهی یک مبلغ اندک هم گره گشایی می کند.

پسرک عریضه را گرفت و به سمت راهروی دادگستری به راه افتاد. نگاهی به ساعتم کردم هنوز فرصت داشتم تا پسرک را دنبال کنم و این قاضی مهرپیشه را بشناسم.

حالا که او از پله ها به طبقه اول می رفت من خیلی به او نزدیک شده بودم. جثه ای نحیف که در ارتباطی مستقیم با چشمهایی بی رمق و پُف کرده بود حکایت از شلاق های جلادگونه ی زمانه داشت و یا شاید هم از بی خوابی های شبانه و شاید هم هم سفره گی پسرک با دوستانی ناباب که این روزها براحتی هر چه تمام تر افراد دیگر را تشویق به مصرف انواع دخانیات و غیره و غیره می کند.

پسرک رفت و رفت تا جلوی اتاق شعبه ۱۰۱ ایستاد. من همچنان منتظر، تا بالاخره به سوال ذهنم پاسخ بدهم.

منشی دفتر پسرک را فراخواند و به اتاق رئیس رهنمون ساخت. حالا فهمیدم این قاضی دکتر ابوالفضل فرحبخش بوده که علیرغم مشغله زیادی که دارد؛ اما برای این موارد هم حسابی وقت می گذارد تا سرنوشت هیچ کودکی از دوران کودکی با بدبختی و فلاکت پیوند نخورد. چرا که او می توانست همان بار اول او را به شعبه ی دیگری ارجاع دهد.

مسئول دفتر وقتی من را هم دید حال و احوالپرسی کرد و برای من هم درب را زد. از جلسه خبر داشت اما اتاق جلسات جای دیگری بود و قاعدتا در آن لحظات قبل از شروع جلسه ای که دکتر فرحبخش بعنوان رئیس شورا از مدیران دعوت کرده بود دیگر کار دیگری نداشت و آماده ی رفتن به سمت سالن جلسات می شد.

ترجیح دادم دم درب بایستم و از درب نیمه باز داخل اتاق را ببینم.

رئیس ، متوجه من نشده بود همینطوری که داشت کت مشکی اش را می پوشید دستی به سر و روی پسر بچه کشید و با مهربانی نامه را گرفت و زیر نامه شروع به نوشتن مرقومه ای کرد.

چقدر وسوسه شده بودم تا متن مرقومه را بفهمم. ترجیح دادم با رئیس چهره به چهره نشوم بلکه بتوانم از حامش نویسی عریضه مطلع شوم.

من سالهاست در مسائل اجتماعی تحقیق و بررسی می کنم و گاهی هم مطلبی برای رسانه ها و شبکه های مجازی ارسال می کنم تا بلکه به پشتوانه ی موهبتی که خداوند به من عطا فرموده با یک مطلب ،گره ای گشوده شود.

پسرک به سمت دفتر کل می رفت. صدایش کردم؛ آقا پسر آقا پسر.

پسرک برگشت. در چشمانش حالا نوری از امید دیده می شد و رضایتی که بر چهره اش خوش رقصی می کرد.

به او گفتم من یک فعال اجتماعی ام و درباره کودکان کار دارم تحقیق می کنم. می توانی برای من یه کاری انجام بدی و به من کمک کنی؟

پسرک لبخندی زد و بی مهابا گفت: چکار داری؟ من می توانم کار بنائی انجام بدهم. بیل بزنم. ماشین بشورم. کار شما چیه؟؟ و چقدر به من پول میدهی؟

قلبم به تپش افتاد شاید اگر روزی این کودک ، فرزند یکی از ماها بود چه حس و حالی داشتیم.

بچه ای که قدش اندازه ی بیل هم نبود.

و اکنون باید قلم و دفتر و کیف مدرسه به دست می گرفت ولی بدلیل جدایی والدین و اینکه مادرش حاضر به نگهداری اش نبود و پدرش هم در پی ازدواج با زنی که او هم از ازدواج ناموفق قبلی اش ۳ فرزند داشت هم قادر به نگهداری او نبود و شاید هم معذوریت های دیگری داشت!!!

به پسرک گفتم آیا می توانم عریضه ات را ببینم؟

او این پا و آن پا کرد و با حالتی که نه اکراهی داشت نه رضایتی، نامه را به من دارد.

لازم نبود درد دلش با رئیس را بخوانم چون تقریبا همه چیز الان برایم عیان شده بود و آنچه برایم جذابیت داشت، متن دستور جناب فرحبخش بود.

دفتر

لطفا در اسرع وقت نسبت به دعوت از ولی فرزند اقدام شود.

در اسرع وقت، از ادارات متولی از جمله اداره بهزیستی و اورژانس اجتماعی و اورژانس قضایی، دعوت شود تا تمام راهکارهای قانونی برای مساعدت این کودک ارائه نمایند.

و …… چند جمله ی مهربانانه ایی که بدلیل اینکه حدس میزدم که جناب دکتر نسبت به افشای آن حتما دلخور خواهند شد، لذا به آن اشاره نمی کنم.

چند روز بعد، با آقای محمدی کارشناس حوزه پیشگیری دادگستری که دانشجوی دکترای دانشگاه تربیت مدرس تهران، نیز می باشد صحبت می کردم و از سرنوشت پسرک سوال کردم.

او گفت: قطعا این نه اولین مورد و نه آخرین مورد از این دست نمی باشد هر چند آرزوی ما این است که هیچگاه شاهد چنین مسائلی خاصه در حوزه ی کودکان نباشیم. به هر حال آن کودک با عنایت دستگاه قضایی هم اکنون به کانون گرم خانواده اش بازگشته است.

انتهای پیام/