زنده‌ایم زیر خاک;

۱۲سال بعد از زلزله زرند؛ روایت یکی از نجات یافتگان

سال ۸۳ و چهارمین روز اسفند بود که زلزله‌ای ۶ و ۴دهم ریشتری زرند کرمان را زیرورو کرد. حالا حرف‌های زیادی از آن روز و شب هست و از آن آدم‌هایی که بی‌خانمان شدند، حالشان بد بود و شاید بدتر شدند. بعد از ۱۲سال هنوز هم خون حادثه در رگ‌های آنهاست.

یکی از بازماندگان زلزله زرند: ۴ سالی که در زندان بودم همسر و بچه شیرخواره‌ام در چادر زندگی می‌کردند بازمانده‌ای که بعد از ۲۷ساعت از زیر آوار بیرون آمد: پایم سنگین است و درد امانم را بریده است.

zelzele zarand 83 01

به گزارش صدای زرند، روزنامه شهروند نوشت: یک لحظه لرزش، صدای سنگین آوار و بعد دیگر سقف بود که امان نداد. همه آنها خانه‌خراب شدند. خیلی‌ها حبس‌شده در زیر آوار جان دادند و بعضی‌ها هم زنده بعد ازساعت‌های طولانی از زیر خاک زنده بیرون آمدند.

 

‌سال ۸۳ و چهارمین روز اسفند بود که زلزله‌ای ۶ و ۴دهم ریشتری زرند کرمان را زیرورو کرد. شب قبلش طوفان عجیبی همه را ترسانده بود، صبح اما بعد از زلزله باران تندی شروع شده بود، انگار سیل آمده بود. حالا حرف‌های زیادی از آن روز و شب هست و از آن آدم‌هایی که بی‌خانمان شدند، حالشان بد بود و شاید بدتر شدند. بعد از ۱۲سال هنوز هم خون حادثه در رگ‌های آنهاست.

 

روایت اول – ۴سال چادرنشینی، ۱۸میلیون بدهکاری

صدای کشدار جیغ دو دخترش هنوز درگوش‌هایش می‌پیچد که او را می‌خواندند، تنها ۵ دقیقه به ۶ صبح مانده بود که زلزله آمد. صبحانه خورده بود و مثل همیشه می‌خواست، برای کارگری به معدن برود. همسرش، فائزه یک‌ساله را شیر می‌داد اما دو دختر دیگرش خواب بودند. «احمد آقا میرزایی» کتش را دستش گرفته بود که یک دفعه تکان‌های شدید شروع شد، دیوارها ترک برداشت و سقف خانه روی سرشان خراب شد. آخرین صدایی که آن روز احمد آقا از دخترهایش شنید، جیغ کشداری بود که خیلی سریع قطع شد. بعد فقط صدای آوار بود و ضجه‌های در هم پیچیده. او هم مثل خیلی‌های دیگر دراین زلزله خانه و زندگی و دو کودکش را زیر آوار از دست داد، اما قصه زندگی‌اش کمی با بقیه اهالی روستا فرق می‌کند: «یک‌بار هم دو‌سال قبل از خانه خراب شده بودم.» دی‌ سال ۸۱ بود که خودرو او روی زمین یخ لیز خورد و تصادف کرد. کارگری که همراهش بود، از پنجره به بیرون پرتاب شد و فوت کرد. بعد از این بود که رفت‌وآمد احمدآقا به دادگاه شروع شد. ۴ ماه به زندان رفت و برایش ۳۵میلیون دیه تعیین کردند. از زندان که بیرون آمد، دو‌سال به او مهلت دادند تا دیه را پرداخت کند اما ۶ماه که به پایان مهلتش مانده بود تا رضایت بگیرد یا دیه بپردازد، زلزله آمد و کام زندگی آنها را برای همیشه تلخ کرد: «چهار‌سال که من در زندان بودم، همسر و بچه شیرخواره‌ام در چادر زندگی می‌کردند.» تا تابستان ۸۴ نتوانست رضایت بگیرد یا دیه را پرداخت کند، برای همین با داغ دو دختر ۸ساله و ۱۳ساله‌اش راهی زندان شد. ۴سال بعد که از زندان بیرون آمد، ۳۵ میلیون تومان برای پرداخت دیه وام گرفت، اما انگار روزگار سر یاری نداشت؛‌ سال ۹۱ معدن تعطیل شد و احمدآقا هم مثل همه کارگران شرکت معدن از کار، بیکار شد. حالا ۱۸ میلیون تومان از بازپرداخت وام دیه مانده است، او با کارگری دریک مغازه میوه‌فروشی تنها روزی ۱۰ هزارتومان درآمد دارد و با زمین و وامی که دولت به آنها داده، حالا دریک خانه نیمه‌ساخته زندگی می‌کند.

 

۱۲ سال از زلزله زرند کرمان گذشته است و یک دختر و یک پسر دیگر هم به خانواده میرزایی اضافه شده‌اند، اما هنوز هم شمع خاطرات آن روزها روشن است: «فاجعه بود. توصیف‌شدنی نیست.» زلزله که آمد، مادر و کودک با آقای میرزایی تقریبا دریک محل مدفون شدند. لحظات اول فشار آوار کمتر بود، اما پس‌لرزه‌های بعدی بیشتر فضای آنها را تنگ‌تر می‌کرد. خانم میرزایی که موقعیت بهتری داشت، کمی خود را آزاد کرد و بعد خاک سنگ‌ها را از روی سر شوهرش کنار زد تا راه نفسش باز شود: «اگر همسرم نبود، مثل دخترانم جان می‌دادم. مدیون زنم هستم.» باران شدیدی می‌بارید و هوا هم سرد بود. یک سنگ بزرگ وسط جاده افتاده بود، برای همین نیروهای امداد خیلی دیر یعنی، ساعت ۱۱ به محل رسیدند. کسانی هم که در روستاهای اطراف زندگی می‌کردند، برای نجات اقوام خود آمده بودند و همین‌ها نزدیک به ۴ساعت بعد به همراه پسرخواهر خانم آقای میرزایی او، همسر و یک فرزندش را زنده از زیر خاک بیرون کشیدند: «خدا خواست که دختر یک‌ساله‌ام زنده ماند، او را به شکل ایستاده پیدا کرده بودند، اما چراغ خوراک‌پزی زیر پایش بود و کف پایش را سوزاند. حالا هم که کلاس هشتم است، کف یکی از پاهایش فرورفتگی دارد و همیشه یک لنگه از کفش‌هایش گشاد است.»

 

روستا دیگر روستا نبود، یک مخروبه در هم فرو رفته بود. نجات‌یافتگان از زیر آوار بعد در زیر باران حتی کفشی هم به پا نداشتند. آمبولانس‌ها که رسیدند، مجروح‌ها به بیمارستان‌های کرمان و زرند و بقیه روستاها منتقل شدند. «بیمارستان‌های شلوغ بودند، تخت نداشتند و تجهیزاتشان اصلا کافی نبود. دست و دنده‌هایم شکسته بود و سرم هم ۱۵ بخیه داشت، اما دربیمارستان داروی بی‌حسی نداشتند. بعد هم کمک‌های امدادی بیشتر به کسانی رسید که وضعیت‌شان بهتر بود، اما یکسری از بدبخت، بیچاره‌ها مثل ما یا دربیمارستان بودند یا دنبال جنازه‌های عزیزانشان.»

 

همسر او با اصرار حاضر می‌شود تا همراه دختر شیرخواره‌اش به بیمارستان برود، اما به دلیل شلوغی جاده آمبولانس آنها را به کرمان می‌برد. میرزایی هم درهمان لحظه‌های اول حاضر نمی‌شود به بیمارستان برود: «گریه می‌کردم و فریاد می‌زدم، تا بچه‌هایم را از زیر آوار بیرون نیاورم، هیچ‌جا نمی‌روم.» میرزایی درکنار آوارها ماند، اما از هوش رفت و چند ساعت بعد وقتی روی تخت بیمارستان چشم باز کرد، صورت دکتر را دید. اولین حرف او، پرس‌وجو از حال دخترانش بود: «پزشک برای تسلی‌دادن من گفت که آنها را بیرون آورده‌اند و دربیمارستانند اما من نگران بودم، شب با مسئولیت خودم از بیمارستان مرخص شدم تا به دنبال خانواده‌ام بروم. اسم همسر و دخترم دربیمارستان‌های زرند یا بین فوتی‌ها نبود. پیدایشان نمی‌کردم، ترسیده بودم که نکند فوت کرده باشند تا اینکه همسرم خبر داد در بیمارستان کرمان بستری هستند.»

 

روایت دوم- نبرد ۲۷ ساعته با مرگ، در آرزوی یک پای مصنوعی

 

چند خانه آن‌طرف‌تر «زهرا» هنوز درخواب و بیداری سر صبح، پلک‌هایش را باز و بسته می‌کرد که تکان‌های شدید زمین را حس کرد تا به خود آمد و به سمت در دوید، آوار امان نداد و او هم مانند مادر و پدرش زیر خاک مدفون شد. همه فکر می‌کردند او مرده است اما بعد از ۲۷ساعت نجات پیدا کرد. قرار بود بعد از عاشورا و تاسوعا، اولین روز کارورزی خود را در خانه بهداشت زرند شروع کند. شب قبل طوفان‌های شدید او را هم مثل بقیه تا صبح در خواب و بیداری نگه داشته بود. زلزله که آمد، با مادرش به سمت در دویدند اما سقف و دیوار خانه امان نداد و فرو ریخت. همان لحظه‌های اول مادر که کنار زهرا خوابیده بود، زیر آوار فوت کرد، اما زهرا زیر خاک نفس می‌کشید: «چون مادرم کنارم بود، نمی‌ترسیدم. فکر می‌کردم که زنده است. صدایش می‌زدم اما جواب نمی‌داد. گفتم شاید از هوش رفته است. دردی نداشتم فقط هربار که پس‌لرزه می‌آمد، فشار آوار روی من بیشتر می‌شد. آرزو می‌کردم کسی نجاتم دهد یا بمیرم. دعا می‌کردم و آیه می‌خواندم.»

 

خانه‌ای که زهرا و مادرش در آنجا خواب بودند، تیرآهن بود اما بقیه خانه‌های روستا سنگی بود؛ برای همین به‌طور کامل تخریب شد و همه فوت کردند: «پدر، پسرخواهرم، عروس‌مان، دختر برادرم، دایی، عمه، زن‌عمو، همه را از دست دادیم.»

 

حالا ازهمه فامیل تنها ۹ خواهر و برادر زهرا زنده مانده‌اند: «زیر آوار همه صداها را می‌شنیدم، صدای بارانی که شدید می‌آمد، صدای بالادهی‌ها، صدای خودرو‌ها و صدای ناله مردم، اما من هرچه صدا می‌زدم، صدایم را نمی‌شنیدند.» باران شدید بود و کاری از پیش نمی‌رفت. همه فکر می‌کردند که او هم مرده است و حتی کنار پدر و مادرش برای او هم قبر گرفته بودند، اما همان شب یک نفر درخواب شوهرخواهرش از زنده‌بودن او حرف می‌زند، برای همین ساعت ۶ صبح همگی قبل از اینکه کار آواربرداری شروع شود، به آنجا رفتند و زهرا را صدا زدند. زهرا همه صداها را می‌شنید و سعی می‌کرد دیگران را صدا بزند تا جایش را پیدا کنند. بالاخره ٩ صبح همان روز زهرا را از زیر آوار بیرون کشیدند درحالی که پاهایش میان آوار، دو زانو محبوس مانده بود و موهایش دور تیرآهن پیچیده شده بود.

 

زهرا را به بیمارستان بردند، اما به علت شدت صدماتی که به پاهایش وارد شده بود، بعد از ۲۱ روز، یکی از پاهایش را از دست داد و حالا یک پای مصنوعی دارد: «وقتی پیدایم کردند، وضعیت خیلی بدی داشتم، گوشت پایم سیاه و رگ‌هایش له شده بود. بعدها دامادمان می‌گفت که ناشکری نکن، تو را خدا نجات داده است.» زهرا تا ۴۰ روز هنوز نمی‌دانست که پدر و مادرش هم فوت کرده‌اند. هرکسی هم برای ملاقات می‌رفت، می‌گفت که نگران نباش پدر و مادر بیمارستان هستند: «ازهمان لحظه‌ای که بیرون آمدم، نگران مادرم بودم، اسمش را صدا می‌زدم و گریه می‌کردم.» مادر زهرا قالیباف بود و پدرش کشاورز. حالا او هم به‌عنوان «بهورز» درخانه بهداشت کار می‌کند.‌ سال ۸۶ ازدواج کرد و حالا سه تا دختر قدونیم‌‌قد دارد. ناشکری نمی‌کند، اما از کل دنیا یک پای مصنوعی سبک و راحت آرزوی زهرای ۳۳ ساله شده است: «پایم سنگین است، امانم را بریده، نمی‌توانم به راحتی راه بروم. حتی وام هم نمی‌دهند که با آن یک پای جدید بخرم. می‌گویند یک‌بار ۱۳میلیون تومان برای زلزله وام گرفتی و دیگر امکان آن نیست. کم چیزی نیست خانم! ما همه چیزمان را در زلزله از دست دادیم و حالا یک وام ۸ یا ۱۰ میلیون تومانی در برابر آن همه بدبختی هیچی نیست.»

 

روستای سرداغ از توابع دهستان حتکن شهرستان زرند‌ سال ۸۳ مانند روستاهای «خانوک» و «اسلام‌آباد» از ناحیه «داهوئیه»، «حتکن» لرزید و حدود ۳۰ پس‌لرزه داشت. زلزله زرند در آن‌ سال جمعا حدود ۹۰۰نفر را به کام مرگ برد. بعد از زلزله درمنطقه باران می‌بارید و همه جا گل‌ولای بود، برای همین آواربرداری و کمک به آسیب‌دیدگان سخت بود. در یک لحظه بیشتر از ۳ روستا ازجمله روستای «سرباغ» با خاک یکسان شد که حالا تقریبا هیچ سکنه‌ای در آن وجود ندارد.

 

انتهای پیام/