خاطره ای خواندنی از توسل به شهید مهدی عبدالله زاده

به مناسبت بازگشت غرور آفرین شهید مهدی عبدالله زاده، پایگاه خبری صدای زرند، گفتگویی واتساپی با ‘پروین سلطانی مقدم کاشانی’، مدرس ادبیات فارسی دبیرستان شاهد زرند، از دوستان خانوادگی و همکار خواهر شهید عبدالله زاده که به مدت بیست هفت سال رابطه ی تنگاتنگی با خانواده این شهید خصوصاً مادر و پدر شهید بزرگوار داشته است انجام داده است.

ShahidAbdollahZadeh_100003در زیر باران اشک ها بوی نخل های سوخته، بوی گل های پرپر، بوی نسیم کاروان، بوی غربت یاران، بوی خاکستر پروانه های سوخته در شعله های عشق، بوی کربلا یعنی شهیدان غواص می آید. راهشان پر رهرو باد و یادشان جاویدان.

                   

صدای زرند / فرهنگ و هنر: به مناسبت بازگشت غرور آفرین شهید مهدی عبدالله زاده، پایگاه خبری صدای زرند، گفتگویی واتساپی با ‘پروین سلطانی مقدم کاشانی’، مدرس ادبیات فارسی دبیرستان شاهد زرند، از دوستان خانوادگی و همکار خواهر شهید عبدالله زاده که به مدت بیست هفت سال رابطه ی تنگاتنگی با خانواده این شهید خصوصاً مادر و پدر شهید بزرگوار داشته است انجام داده است.

                  

آشنایی با شهید عبدالله زاده خاطرات زیادی را برای ایشان رقم زده است که هر کدام جای تعمل و خواندن دارد اما در ادامه خاطره ای بسیار خواندی که ایشان از این شهید و در ارتباط با یکی از دانش آموزان خود در طول تدریس داشته اند آورده شده است که دعوت می کنیم آن را مطالعه نمایید.

                  

بسم الله الرحمن الرحیم

                  

البته هرچند بیان خاطرات از طریق صوتی می توانست راحت تر و سریعتر صورت بپذیرد ولی حقیقتاً برای من که لحظه به لحظه شاهد پر و بال زدن مادری دل سوخته که هنوز صدای ناله های دل خراش و جان سوزش تمام وجودم رابه آتش می کشد و عمق وجودم را می سوزاند و سیل اشک را از دیدگانم جاری می سازد و اشگ مجال نمی دهد تا بر زبان آرم آنچه را باید، پس برآنم تا بنگارم بر لوح سفید…

                  

منی که با او ببگانه ام تحمل این واژگان بی جان. را بر صفحه ی سرد و بی روح کاغذ ندارم و لحظه ای اشک مجال خواندنم را نمی دهد و واژه ها چه بی رحمانه و با سرعت از جلوی دیدگانم عبور می کنند و هر چه به زمان موعود نزدبک تر می شویم تپش قلبمان تندتر و تندتر می گردد و انگار قلبمان بزرگتر و بزرگتر می شود و گویی قفسه ی سینه ام گنجایش این دل بی تاب را ندارد. عجیب مرغ دلم شوق پرواز کرده دارد…

                  
حال ای پرستوی مهاجر، چگونه قفس جسم را شکستی و اوج گرفتی برای پرواز، پرواز بسوی محبوب که مرا نیز هوس است که پرواز کنم تا بر دوست… حال تو ای مادر که سالیان سال است که آسمان چشمانت بارانی است و حال با چشمه ی جوشان چشمانت بشوی گرد و غبار غم و اندوه جاده ی فراق را که او می آید پاک تر از…

تصورش هم زنده به گورم میکند… هوایِ داغِ جنوب… لباسِ تنگ، چسبان و پلاستیکیِ، غواصی… درست تا زیر لبت را محکم پوشانده…

دست و پاهای بسته… دراز به دراز، کنارِ رفقایِ جوان، زخمی و ترسیده ات… نمیدانی چه می شود… تیر خلاص یا شکنجه در اردوگاه…؟؟!

اما… صدای بلدوزر، وحشت را در نفست به بازی می گیرد…

ترس… چشمهای مادر… دستهای پدر.‌.. زبان درازی های خواهر… کتانی های برادر… گل کوچک با توپ پلاستیکی با بچه های محل… آب یخ که شقیقه ات را به درد میآورد… آخ… خدایا به دادم برس… تنهایِ تنها… بلدوزر، پذیرایی اش را آغاز می کند…

خااااااک… خاااااک… نفست را حبس میکنی به یادِ زمان خریدن برای زندگی در زیر آب… صدای فریادهایِ خفه ی دوستان، قلبت را تکه تکه می کند… بدنت رویِ زمین داغِ، زیر خاکِ سرد، چسبیده به لباسِ غواصی، آتش می گیرد…

دستهای بسته ات را تکان می دهی… دلت با تمامِ بزرگیش، قربان صدقه های مادر را طلب می کند… هوا برای نفس کشیدن نیست…

اکسیژن ذخیره شده ات را به یادگار از دریا میهمانِ ریه هایِ خاک می کنی… اما انگار خاک ظالم است… هی سنگین و سنگین تر می شود… دلت نفس میخواهد… ریه هایت گدایی می کنند، جرعه ایی زندگی را‌‌…

مهمان نوازی می کنی… عمیق… اما خاک… فقط خاک است که در ریه ات، گِل می شود…

خدایا… کی تمام می شود…؟؟ صدای ترک خوردن استخوانهایِ قفسه ی سینه ات را می شنوی… دوست داری گریه کنی و مادر باشد تا بغلت کند…

کاش دستانت را محکم نمی بست… حداقل تا دلت میخواست، جان می دادی… نه نفس… نه دستانی باز، برایِ جان دادن… گرما و گرما و گرما… خدایا دلم مردن می خواهد…

مادر بمیرد… چند بار مردنت تکرار شد تا بمیری؟؟؟!!

روحشون شاد….

                  

من زمانی که سعادت تدریس درس ادبیات فارسی دبیرستان شاهد زرند را داشتم دانش آموزی داشتم به نام ‘زىنب اثنی عشری سربنانی’ که من به ایشان هرگز به دید یک دانش آموز معمولی نگاه نمی کردم بل دوستی بود همدل، عاشقی بود بیقرار و چه می سوخت با یاد و خاطره شهدا و بیش از آنکه به کلاس و درس توجه داشته باشد به جمع آوری خاطرات شهدا مشغول می گشت و دائم درصدد تدارک یادوره ها چه در مدرسه چه در اطراف و اکناف و… بود و من چون ایشان را فردی متعهد و موفق… می دیدم و در تمام زمینه ها اعم از قرآن، مداحی اهل بیت، شعر که همیشه رتبه های استانی و کشوری را از آن خویش می ساخت، به همین دلیل توجه خاص و ویژه ای در زمینه ی تحصیل به ایشان داشتم. چرا که بر آن باورم نظام ما نیاز به وجود افرادی این چنینی دارد که تا با نیتی خالص و خدایی خدمت کنند به خلق و خود الگو باشند برای دیگر جوانان.

                  

برای اینکه بتوانم بیشتر پیگیر امور آموزشی ایشان شوم سعی کردم با شکست دیوار فاصله ی بین معلم و دانش آموز (خود و ایشان) رابطه ای برقرار کنم تنگاتنگ تا حرفم تاثیرگذارتر گردد.

                  

زمانی که ایشان برای کنکور آماده می شد گاه می دیدم بیش از حد به امور مربوط به شهدا می پردازد. ایشان را نصیحت می کردم که با درس خواندن هم می توانی رضایت آنان را جلب کنی. لبخند ی می زد و بیش از پیش غرق دریای خاطره ی شهدا می گشت و مرتب ارتباط با بنیاد شهید، بسیج، اتحادیه انجمن اسلامی، امور تربیتی مدرسه و… برقرارمی کرد و آنفدر نیتش خالص و خدایی بود که به هیچ چیز جز رضایت حق فکر نمی کرد و هرگز تمایل نداشت که در معرض دید باشد و مورد توجه قرار گیرند.

                  

هرچه به زمان کنکور نزدیک می شدیم حساسیت من برای تلاش هر چه بیشتر ایشان برای رسیدن به هدفش بیشتر می گشت و در مقابل ایشان با آرامشی خاص که ریشه در ایمان و اخلاص و توکلش به خدا داشت به کارش ادامه می داد. تا اینکه روزی ایشان برای اینکه من نگران نباشم گفت من همیشه گفته ام «حتی اگر نفر اول کنکور هم می شدم عاشق اینم که ادبیات تهران را انتخاب کنم نه حقوق و…» که در جواب گفتم با این تلاش کم آیا توقع تهران را هم داری؟! باز هم لبخندی پرمعنی زد و دیگر هیچ نگفت. و همین مرا به شگفتی واداشت و جای سوال بود که چطور با این تلاش اندک آنقدر به نتیجه ی دلخواه خویش امید دارد و آرامش خاطر…؟

                  

از من اصرار از ایشان سکوت تا اینکه سکوت طولانی خویش را شکست و لب به سخن گشود که من به نتیجه ای خوب و رضایت بخش ایمان دارم که در آن بیش از آنگه من نقش داشته باشم خدا و شهدا نقش دارند و مطمئنم آنها خود عنایتشان شامل حالم من خواهد شد. پرسیدم بر چه اساس چنین تصور می کنی. گفت: شبی خواب دیدم شما مرا به محل برگزاری آزمون رساندید و رفتید کنار رییس حوزه نشستید و مرا از دور زیرنظر داشتید. هرچه به سوالات فکر می کردم هیچ پاسخی یادم نمی آمد از فرط نگرانی زیرچشمی به شما نگاه می کردم که ناگهان از پشت چیزی بر شانه ام خورد تا برگشتم دیدم آقایی با جزوه ای که در دست دارد به شانه ام می زند و می گوید که چرا جواب نمی دهی؟ گفتم همه چیز را فراموش کرده ام. او گفت: خیلی راحتند و شروع کردند به پاسخ دادن و مرتب می گفت اولی را این بزن دومی را و… ابتدا فکر کردم ناظرند و خوب که به چهره ی ایشان خیره شدم دیدم ایشان شهید عبدالله زاده هستند باز برای اطمینان گفتم. شما؟ گفت: شهید مهدی عبدالله زاده ام و زمانی که بیدار شدم آرامشی یافتم که…

                  

این خواب را ایشان یکماه قبل از کنکور دیده بود و زمان آزمون از من و خانواده ی خویش خواست در طول آزمون از ساعت هفت صبح تا دوازده ظهر در گلزار شهدا حضور داشته باشیم و به همه ی شهدا خصوصاً شهید عبدالله زاده متوسل شویم تا رقم خورد سرنوشتش آنگونه که خدا صلاح می داند و شهدا راضیند به آن هستند.

                  

صبح آزمون قبلی از حضور در جلسه، ایشان با حضور در گلزار شهدا آنان را به یاری طلبید و رفت به دنبال سرنوشت و پایان آزمون هم قبل از اینکه به سوی خانه روند به گلزار رفت تا سر بر آستان شهدا نهند به قصد سجده ی شکر چرا که ایمان داشت که…

                  

آری سرانجام نتایج اعلام شد و همان نتیجه ای را گرفت که طالبش بود. رشته ادبیات دانشگاه الزهرای تهران. در حالی که وقتی کارنامه ایشان را گرفتیم، چیزی که ما را بیش از پیش متعجب ساخت این بود که ریاضی و زبان حتی یک درصد هم نزده بود ولی با وجود آن به چنین نتیجه ای دست یافت آیا باز هم جای هیچ گونه ای تردیدی برجا می ماند که شهدا…

                  

                  

                  
انتهای پیام/